فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
دارم فدایت می شوم دکترها نمی گذارند - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

 

می دوم. تمام این مسیر طولانی را در حال دویدنم. فکر می کنم هر لحظه زمین خوردنم حتمی باشد. می دوم. تند تر می دوم. این جا دیگر نفسم بالا نمی آید. کمی مکث می کنم. دستم را می گذارم روی زانو هایم و زل می زنم به انتهای ِ راه. انتهایی نیست. نهایتی ندارد انگار. دیگر خسته شده ام. دیگر پاهایم یاری نمی کنند. باید بدوم. باید خودم را برسانم به انتها. تو آنجا ته ِ جاده باید ایستاده باشی. ایستاده ای منتظر من. مگر نه؟

  حالا به نقطه ای از زندگی ام رسیده ام که تمام شده تمام ِ آن صبوری ها. از اولش هم متنفر بودم از ساکت شدن ناگهانی دوست داشتنی هایم. از بی تفاوت شدن هایشان. از نگاه های یکجوری! از رفتار سرد کسی که تمام زندگی ام بوده و هست. متنفرم از زخم هایی که از گذشته روی دلم مانده. از آن زخم زبان هایی که تو همیشه مرهمشان بودی. من...می بینی مرا؟ ... توی پله ها می بینی ام رد می شوی. اشک هایم را می بینی رد می شوی. توی خیابان بی تفاوت رد می شوی. توی همان..همان جایی که عاشق چشمانت شده ام ....می بینی ام و رد می شوی. توی حیاط. توی پشت بام. توی اتاق. توی آشپزخانه. همه جا می بینی ام رد می شوی. تو که مرا می شناسی. تو که می دانی با این رفتار ها دیوانه تر می شوم. چشمان خودت که دارد همه چیز را می گوید چرا انکارش می کنی؟ چرا می خواهی بگویی هیچ طورت نیست؟ چرا غریبه ها را محرم تر از من می دانی؟ تو چرا می خواهی بگویی عوض شده ای؟ ببین مرا...لرزش دستانم را ببین. ببین چشمانم چه سرخ شده اند. راستی یادم رفت بگویم. چشمانم سرخ شده اند. باز هم تو گریه کردی؟...نبودی ببینی ...دیشب چشمانم سرخ شده بودند و داشتم توی تب می سوختم. می دانستم تو سرماخورده ای و داری گریه می کنی که دیشب چشمانم سرخ شده بودند و داشتم توی تب می سوختم. نبودی. نبودی لیوان ِ آب را به لبانم نزدیک کنی و من مکث کنم برای خوردنش و هی ادا در بیاورم که تو بیشتر کنارم باشی. نبودی..ببین..بیا با و با دل من بازی نکن. بیا و دوباره بگو که دلت برایم تنگ شده. بیا و بگو که داری از دست می روی.بیا لرزش دستانم را نشانت بدهم.بیا...اگر بیایی..اگر بیایی..آآآآآآخ که دلم چقدر تنگ آن چشمان ِ خاصت شده. تنگ ِ آن موج های صدایت...اگر بدانی...می دانم که تو هم دلتنگ شده ای. می دانم که هنوز قول و قرارمان را یادت نرفته. یادت نرفته دیگر؟ می دانم که محال است یادت برود. تنها شب که می شود می دوم بالای پشت بام. دستم را می گذارم زیر چانه ام و یک دل سیــــــــــــر نگاهت می کنم. خودت را و بیشتر همان چشمانت را ... تو که حال دلم را می دانی. تو که می دانی همه چیز را. تو که می دانی دارم از دوری ات آب می شوم. آب بشوم؟ آب می شوم. برای ِ تو ذره ذره آب می شوم. دلم دارد غنج می رود از این آب شدن. می دانی چرا؟ می دانم که می دانی. شده بود جزء ای از وجودم که شب و روز بیایم زل بزنم توی چشمانت و بگویم:می گذاری فقط کمی فدایت شوم؟ تو ریز می خندیدی. حالا دارم ذره ذره آب می شوم. حالا دارم ذره ذره فدایت می شوم. دارم ذره ذره درون ِ خودم فدایت می شوم. اما تو که نیستی. تو حالا ...چقدررررر حسودی ام می شوم به زمینی که حالا داری قدم هایت را روی چشمانش می گذاری. حسودی ام می شوم به مُهری که روزی 37 بار بر آن بوسه می زنی. حسودی ام می شوم به دکمه های لباست حتا. به صدایت. حسودی ام می شود به صدایت. کاش می شدم زودتر برسد آن روزی که دیگر صدایت شده ام...کاش.. 

 

+ می خواهم بخوابم. از خواب بپرم و ببینم روی پاهای تو به خواب رفته ام.

+ عنوان از احسان پرسا


 


 


+ 10:12 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما