فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
یک روز مثلا معمولی! - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک روز مثلا معمولی!

پنج شنبه 93/2/25

 


هوا هنوز روشن نشده که از خانه می زنم بیرون. تمام طول ساعت کاری ام را فکر می کنم به مهمانی امشب. به او گفته ام خودم خرید می کنم. خسته تر از همیشه بر می گردم خانه. تا آمدن مهمان ها چند ساعتی بیشتر نمانده. غذاها را از بیرون سفارش داده ام. خانه را تمیز می کنم. میوه های شسته شده را می گذارم روی میز. او در حال آماده شدن ناخنکی هم به میوه ها می زند. بچه ها نشسته اند جلوی تلویزیون. صدای زنگ در بلند می شود.

مهرانه از همان اولش می آید توی آشپزخانه برای کمک به من و مدام حرف می زند. من سالاد درست می کنم و برای تایید حرفهایش فقط سرم را تکان می دهم. خوابم می آید. موقع شام همه را صدا می زنم سر میز. یکی دو تا قاشق بیشتر نمی خورم و تنها گوش می دهم به جر و بحث اقتصادی مهمان ها. تا نیمه های شب مردها شطرنج بازی می کنند و مهرانه حرف می زند. سحر سریال تماشا می کند و من هم تند تند چای می ریزم. خوابم می آید. برای مهرانه دست تکان می دهم و در را می بندم. او در حال مسواک زدن تلویزیون را خاموش می کند. بچه ها میان اسباب بازی هایشان خوابشان برده. می برمشان توی اتاق خواب. پوست تخمه ها را از روی میز وسط سالن جمع می کنم. لباس های او را می ریزم توی ماشین لباسشویی. خوابم می آید. کاردستی نصفه نیمه ی عاطفه را درست می کنم و می گذارم روی میز تحریرش. ظرف های کثیف سینک ظرفشویی انتظارم را می کشند. دستکشم سوراخ شده. دستانم می سوزند. یاد مامان می افتم. بغضم می گیرد. شیر آب را می بندم و می نشینم روی زمین. چشمانم می سوزند. خوابم می آید ...

- مامان ... مامان ... چرا اینجا خوابیدی؟چرا صبحانه آماده نیست؟ مدرسم دیر شد!

 

 


+ 4:49 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما