پشت پنجره نشسته بودم و زل زده بودم به آسمان ابری. دلم گرفته بود. از سرما مچاله شده بودم. آن ها که آمدند هنوز باران نباریده بود. بی هیچ حرفی نشستند روی نیمکت. از سرما پرنده هم پر نمی زد. تازه نشسته بودند که باران شروع کرد به باریدن. از پشت پنجره تکان نخوردم که ببینم چرا نمی روند توی ماشین. یک ساعت باران نم نم بارید و آن ها همچنان نشسته بوند. از همان فاصله هم مشخص بود که چقدر لباس هایشان خیس شده. خسته شدم. هی خمیازه می کشیدم تا خوابم برد. چشمانم را که باز کردم هوا تاریک شده بود. و آن دو نفر هنوز هم روی همان نیمکت چوبی جلوی ساحل نشسته بودند. نه حرف می زدند. و نه تکان می خوردند. انگار فقط زل زده بودند به رو به رو. به دریا. چای ریختم تا برایشان ببرم که حداقل از سرما یخ نزنند. وقتی رفتم، رفته بودند. بعد ها فهمیدم که چطور ممکن است دو نفر کنار هم بنشینند و نه حرفی بزنند و نه تکانی بخورند. فقط زل بزنند به رو به رو.