صبح تا شب، شب تا صبح کارم شده بود دکمه دوختن. خوشم می آمد. عمدا دکمه ی لباس هایش را شل می دوختم، تا هی بیفتند و من هی بدوزم. خودش که خجالت می کشید که باز هم بگوید، حواسش نبوده و دکمه اش کنده شده. بلد هم نبود. هی سوزن می زد نوک انگشتانش. نه اینکه دلم برایش بسوزد. فقط زندگی می کردم با همین دکمه دوختن ها. حالا او فکر می کند که من دیوانه شدم که شبا گاهی هی دکمه ی لباس ها را می کنم و هی می دوزم. تا خود صبح.
داشتم چای توی نعلبکی را هورت می کشیدم. پرید توی گلویم. زدم زیر گریه. فکر کرده بود گریه من به خاطر این سرفه هاست. نبود. به خاطر دلم داشتم زار زار گریه می کردم. آرزویش شده بود خوردن یک استکان چای روضه. چقدر دعا کردم تا به آرزویش رسید. چقدر گریه کرد برای همان یک استکان. برای چای های توی راهی صلواتی شب های محرم. برای اشک ریختن یهویی اش. برای پیراهن مشکی اش که تمام دکمه های را با نخ قهوه ای هزار بار دوخته بودم. چقدر دلم تنگ شده برای همان دکمه دوختن ها ...