فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
دوئل - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوئل

چهارشنبه 93/1/27

 

 

لامپ آشپزخانه را خاموش می کنم و لامپ بالای گاز را روشن. اشک هایم دانه دانه می چکند توی روغن داغ و من فقط صدای جلز و ولز می شنوم. چشمانم را که می بندم یک قطره از همان روغن ها می پاشد پشت پلک چشم چپم. وقتی به خودم می آیم که سرم را گرفته ام زیر شیر آب یخ و خانه را بوی کوکوی سوخته برداشته. ماهی تابه را با کوکوهایش می گذارم توی سینک ظرفشویی و می روم. این که کوکوها سوخته، عجیب نیست. عجیب تر آن است که کسی به رویم نمی آورد و انگار نه انگار.

تکیه داده ام به دیوار و چشمانم را بسته ام. او نشسته روبه رویم و سیب پوست می کند. همان موقع مامان خیلی یهویی می گوید: آدمای اهل دل هم مگه میشه یهو بذارن برن؟ چشمانم را که باز می کنم، می فهمم با من بوده. فقط سرم را تکان می دهم که چشمان مامان گرد شده و او دستش را می بُرد. فقط طوری لبش را می گزد که من نشنوم صدای آخ گفتنش را. بلند می شوم و تند تند پله ها را یکی یکی می روم بالا.

خودم را حبس کرده ام توی یک اتاق تنگ و تاریک که چه؟ یکی نیست بفهمد چرا خودم را حبس کرده ام توی این اتاق تنگ و تاریک که چه ! هست که بفهمد. می خواهند که بفهمند. راه نمی دهم من یکی! از صبح تا شب سر می کنم با چند تا کتاب. از این دیوانه تر هم می خواهم بشوم؟ از بس خودخواهم. خودخواهم؟ از بس که فکر نمی کنم یکی از همین آدم های خاص شاید دلتنگم شود. کسی هم دلتنگ من می شود مگر؟ دارم بی انصافی را تمام می کنم نه؟ این روز ها بدجور کلافه ام. انگار که تمام غم های عالم را ریخته باشند توی دلم. نه با کسی حرف می زنم. نه دست دراز شده ی کسی که برای کمک به سمتم آمده را، می گیرم. هر چه که هست پس زدن این و آن است و حتا پس زدن خودم. الکی پله ها را می روم بالا و پایین. کتاب هایم را زیر و رو می کنم. لامپ را روشن و خاموش می کنم. می روم توی حیاط خلوت. می آیم توی اتاق. می روم زیر زمین. اصلا انگار که چیزی را گم کرده باشم . شده ام مثل قدیم ها. بی قرار. پریشان ِ پریشان ِ پریشان. یهو گرمم می شود و یهو از سرما دندان هایم به هم می خورد. مامان که می گوید هوایی شده ام. هوایی غربت. چه می دانم. شاید منظورش خود اردیبهشت باشد. که وقتی از راه رسید بارو بندیلم را ببندم و چند وقتی خودم را گم و گور کنم. تا وقتی برگشتم که اردیبهشت تمام شده باشد. دغدغه ام شده فقط فکر کردن به اردیبهشت. به تمام 30 روزش. که یهو می آید و چشمانت را می بندی و باز می کنی که رفته است. و شاید تنها کمی از رد پایش باقی مانده باشد. یک جوری که فکر می کنی فقط غرق بوده ای. توی خواب و بیداری. توی رویا. توی خودت.


 

 


+ 9:23 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما