دارم به مامان می گویم انگار اتاق خالی این آپارتمان هم پر شد. پنجره ی آشپزخانه را که باز می کنم، چراغ آپارتمان رو به رویی هم روشن می شود. شنبه، سر کار با یکی دعوایم می شود، زودتر بر می گردم خانه. شام را پشت پنجره می خورم و نگاهم به پنجره ی باز آپارتمان رو به رویی می افتد. یکشنبه برف می آید، سر کار نمی روم. دارم ظرف ها را می گذارم توی سینک ظرفشویی که نگاهم می افتد به پرده ی آبی آپارتمان رو به رویی. دوشنبه تعطیل رسمی ست. پرده ی آپارتمان رو به رویی نصفه کنار رفته. دیگر عادت کرده ام که نهار و شامم را اگر خانه باشم توی تراس، رو به پنجره ی آپارتمان رو به رویی بخورم. سه شنبه، پسری را می بینم که از توی پنجره ی آپارتمان رو به رویی دارد نماز می خواند. زل می زنم به نماز خواندنش. وقتی به خودم می آیم که دارد نگاهم می کند. می روم توی آشپزخانه و پرده را می کشم. چهار شنبه از خواب که بیدار می شوم، سرمای بدی خورده ام، مرخصی رد می کنم. یک فنجان چای داغ می برم توی تراس و زل می زنم به پنجره ی آپارتمان رو به رویی. همان پسری که داشت نماز می خواند، پنجره را باز می کند، می نشیند درست جلوی چشمان من، نگاهش به من نیست و لبخند می زند. نگاهش که به من می افتد، سرش را می اندازد پایین. گونه هایم سرخ می شود. تا شب چند بار می روم لب پنجره و هر بار او را می بینم و کتابی میان دستانش. پنجشنبه، پرده ی آپارتمان رو به رویی کشیده شده. تا جمعه منتظر می مانم نه کسی پشت پنجره می آید، نه چراغی روشن می شود و نه پرده ای کنار می رود. شنبه ای ما از آن خانه می رویم.