ماشین را زده بود کنار. دستکشش را داده بود به منی که دستکش هایم را جا گذاشته بودم. شال گردنم را از روی صندلی عقب برداشته بود و انداخته بود دور گردنم. من حواسم نبود. حواسم به گوشی ای بود که افتاده بود زیر صندلی و هی زنگ می خورد و هی زنگ می خورد و من دنبالش می گشتم. حواسم نبود. حواسم به اشک توی چشمانش نبود. به این که دوباره زمزمه کند حرفهایی را زیر لب و من حواسم نباشد. از ماشین پیاده شده بودیم و حتما او سعی کرده بود خوشحال باشد تا من دلگیر نشوم. تا من بغض نکنم. از ماشین پیاده شده بودیم و آنقدر دویده بودیم که شده بودیم دو تا نقطه، کنار هم. آنقدر دور، آنقدر دور که فکر کردیم می شود دیگر برنگشت. خودمان را انداخته بودیم میان ِ دل مه و برف بازی می کردیم. من قایم می شدم میان مه و او نمی توانست پیدایم کند. بعد صدایم می زد. اول با هیجان. بعد بعدترش با ترس. فکر می کرد شاید بروم و دیگر ... وقتی که دیگر یخ زده بودیم دستهایمان را گرفتیم جلوی بخاری ماشین. دست هایم که گرم شده بود شروع کردم به حرف زدن. که مرا برگرداند. که دیگر نمی توانم هی باشم و هی دلم گیر تر شود. گفته بودم برگردیم و مرا توی یکی از خیابان های شهر پیاده کند و برود. برود برای همیشه. گریه کرده بود. یک جور خیلی بدجوری گریه کرده بود و من هم. یک جوری گریه کرده بود که بعدش من فقط خواسته بودم او نفس بکشد. گفته بودم حاضرم تمام سهم اکسیژنم را بدهم به او و او تنها نفس بکشد. گفته بودم حاضرم از بی هوایی بمیرم و او تنها نفس بکشد. نفس بکشد به جای من. نفس بکشد به جای خودش. نفس بکشد به جای تمام محبوبه ها. آنقدر حرف زده بودم که روی دست مولکول های اکسیژن توی ریه های من به خواب رفته بود.