|
|
دوشنبه 92/2/23 مرا دردی ست اندر دل ...
کنار نمی آیم با این نگاه های ِ پر از ترحم و این حرف ها ... و این آدم ها . . . کنار نمی آیم ... تنها فرار می کنم از تک تک شان و به اجبار از واقعیت و خودم ... حتی! . . . تمام ِ طول ِ روز را می گذرانم در هیاهوی ِ شهر و می شمارم تعداد ِ قدم هایم را و قطره های ِ باران را و درختان را ... رد ِ جدول ِ پیاده رو را دنبال می کنم و جلو می روم مهم نیست که به کجا ختم می شود مهم نیست مردم چطور نگاهم می کنند و چه می گویند! مهم نیست که یکهو چشمانم را باز کنم و وسط ِ خیابان باشم و ماشینی با سرعت از روی ِ چشمانم رد شود مهم نیست ... مهم نیست اصلا ...
تمام ِ دلخوشی اَم شده نگاه های ِ یواشکی اَش رد ِ چشمانش روی ِ حرف هایم ... اینکه می بینم هنوز هم شبها با عکس ِ من خوابش می برد که هنوز هم ته ِ چشمانش برق می زند تمام ِ دلخوشی اَم همین است ... تنها ... این سکوتش ... جان ِ مرا می گیرد آخر ...
+ گاهی چقدر مجبوری تحمل کنی دردی را که می دانی تا آخرین لحظات ِ نفس کشیدنت با توست چقدر مجبوری ... دردی که مسببش . . .
+
9:52 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
|