|
|
سه شنبه 92/1/27
حس ِ خوبی ندارم به این صبحی که گنجشک ها هم سکوت کرده اَند یک لحظه آنقدر دلم برای صدایش تنگ می شود که مجبور می شوم تمام ِ وسایلم را زیر و رو کنم تا نوار ِ صدای ِ ضبط شده اَش پیدا شود
تلفنش را جواب نمی دهد تنها ، صدای ِ ممتد ِ بوق ِ آزاد می پیچید توی ِ گوشم
باز هم همان ِ حس ِ بد باز هم کلافگی ... باز هم ... ... تا پایم را می گذارم روی ِ سنگفرش ِ پیاده رو آن طور که نباید باران غافلگیرم می کند برای ِ اولین بار از این گونه باریدنش می ترسم . . . تمام ِ مسیر را با کلی ترس و دلشوره طی می کنم تازه به سر ِ کوچه رسیده اَم که نگاهم می افتاد به در ِ خانه ای که ... دلم هری می ریزد مثل ِ همیشه بسته نیست انگار که جوری دیگری بسته شده باشد
آنقدر در می زنم که چشمانم سیاهی می روند تمام ِ محتویات ِ داخل ِ کیفم را به امید ِ پیدا کردن ِ کلید می ریزم روی زمین تمام ِ طول ِ حیاط را فقط می دوم در ِ ورودی را که باز می کنم نگاهم می افتد به دانه های تسبیح ِ پاره شده روی زمین و چادر ِ سفید ِ گلداری که میان ِ نرده ها مانده نمی دانم چطور پله ها را بالا می روم
در ِ اتاقش نیمه باز ... و یک مشت کاغذ ِ مچاله شده روی ِ زمین
[ تو می روی و من طعم ِ خوش ِ زندگی کردن را با جان ِ دل می فهمم تو می روی و من ... تو می روی ... به همین راحتی ... تو می روی و مرا جا می گذاری با تمام ِ دردهایی که خودت مسبب شان بودی تو می روی و من ... می مانم و کلی سوال ِ بی جواب تو می روی ... روزی می رسد که تمام ِ دردهایم را برایت پست می کنم ... روزی می رسد ... + اگر دستم به آن غرور ِ لعنتی اَت برسد ... اگر برسد! ]
نمی دانم این نوشته ها را از کجا پیدا کرده تنها می دانم که آن همه دلشوره ... بی جهت نبود ... باز هم این نوشته ها .... این ... چقدر همه چیز تقصیر ِ من است این روزها ... تقصیر ِ تو ...
وقتی می رسم نرسیده به در ِ ورودی دستم را می گیرم به دیوار و دیگر هیچ نمی فهمم حالا با رنگی پریده و چشمانی خیس با لرزش ِ مداوم ِ دست هایش دانه می اندازد تسبیحی را و برای ِ من امن یجیب می خواند ...
+
3:57 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
|