پيام
+
#معرفي ِ کتاب
*هندوي ِ شيدا*
بر خلاف خيلي هاي ديگر که گفته بودند از همان ب بسم الله که شروع کرده اند به خواندن اصلا دلشان نمي آمده ديکر مکث کنند، صفحات اوليه ي کتاب هيچ چيز جذب کننده اي نداشت برايم. خب يکي عشقش به او پشت مي کند و مي گذاردش سرکار و خودش يهو غيب مي شود و فقط پيغام مي فرستد که دنبالم بيا!

*زهرا.م
95/8/28
غزل صداقت
حتا آن آتش سوزي هم براي من يکي جذاب نبود که دلم بخواهد بقيه کتاب را
بخوانم. تا رسيد به بي بي نرگس و پروين و خيمه يشان. از آنجا به بعد ديگر
داستان برايم فرق کرد. خواندني يا خواندني تر شد تا پايان. آخر داستان هم
غافلگير کننده بود اما خوب.
غزل صداقت
پ.ن1: دوست داشتم از بيتا بيشتر بدانم.
غزل صداقت
پ.ن: با اينکه طرح جلد کتاب را نفهميدم اما دوستش داشتم.
غزل صداقت
سعيد تشکري مي گويد:من به عنوان نويسنده نيز با چنين رويکردي به حوادث و آدمها و مکانها نگاه
ميکنم. جرقه «هندوي شيدا» در يکي از مراکز درماني که در آن هر روز رفت و
آمد دارم زده شد. همان زماني که هشت ماه تکلم خود را از دست داده بودم، در
بخش مغز و اعصاب با فردي که دست و پاهايش به تخت بسته بودند، آشنا شدم.
غزل صداقت
و هم نميتوانست به درستي حرف بزند، فقط اصوات نامعلومي از حنجرهاش خارج
ميشد. اصواتي که بعد فهميدم تکرار کلمه «آقاجان» است. ابتدا تصور کردم
که يک عبارت مقدس را تکرار ميکند و با توجه به فضاي شهر مشهد گمان کردم که
در حال صدا زدن امام رضا(ع) است. مدتي گذشت و حال او بهتر شد و دست و پايش
را باز کردند. يک روز ديدم گريه ميکند و پيوسته سوال ميکرد «فکر ميکني
چه ميشود؟»،
غزل صداقت
ناگهان در اتاق باز شد و فردي با چهره سوخته مهيب وارد اتاق شد و اين فرد
به دست و پاي او افتاد و گفت «آقاجان من را ببخشيد...» و من آن موقع متوجه
شدم که تمام اين مدت پدرش را صدا ميزده است. در همان روزها ديدم غذايي را
که برايش ميآوردند، ميبرد و در حياط بيمارستان با دختر خانمي در يک ظرف
مشترک آن غذا را ميخورند. سيماي آن خانم به روستاييها ميمانست و از جنس
آن مرد نبود.
غزل صداقت
کمکم حس کردم که اين افراد در حال احاطه من هستند و جلو رفتم و مسأله را
از زبان پدر مرد شنيدم. او گفت پسرم، صورت من را سوزانده است. من پس از
شنيدن اين مسأله درنگ نکردم. هرچند آن زمان درگير نگارش «مفتون و فيروزه»
بودم. پس از آن نيز سراغ او را گرفتم و متوجه شدم کافهاي در مشهد افتتاح
کرده و همين موجب شد که «هندوي شيدا» شکل بگيرد.
غزل صداقت
*يک گاز از کتاب*:از مقابل کتابفروشي گذشت. کمي آن طرفتر، باز به کتابفروشي رسيد. کتابفروشي همايون.
اين بار ديدن کتابها او را ياد ترکِ تحصيلش انداخت. بيآنکه کسي بداند،
ناصر دانشگاه را ول کرده بود. درس و دانشگاه و کار و زندگي ناصر شده بود
بيتا.
غزل صداقت
باز بيتا.
باز ياد بيتا.
باز نام بيتا.
چرا اين بيتابي بيتا رهايش نميکرد؟!
چرا از بند او رها نميشد؟!
مقابل کتابفروشي سروش که رسيد، چشمش به کتاب مسخ افتاد. چقدر آشنا بود اين کتاب!
رفت داخل کتابفروشي و با کتاب مسخ برگشت.
مسخ، حالِ او بود، نه فقط عنوان کتابي که خريده بود.
غزل صداقت
*هندوي شيدا/سعيد تشکري/انتشارات نيستان*