مي داني
پرنده را بي دليل اعدام مي کني
در ژرف تو
آيينه ايست
که قفس ها را انعکاس مي دهد
و دستان تو محلولي ست
که انجماد روز را
در حوضچه ي شب غرق مي کند
اي صميمي
ديگر زندگي را نمي توان
در فرو مردن يک برگ
با شکفتن يک گل
يا پريدن يک پرنده ديد
ما در حجم کوچک خود رسوب مي کنيم
ايا شود که باز درختان جواني را
در راستاي خيابان
پرورش دهيم
و صندوق هاي زرد پست
سنگين
ز غمنامه هاي زمانه نباشند ؟
در سرزميني که عشق آهني ست
انتظار معجزه را بعيد مي دانم
باغبان مفلوک چه هديه اي دارد ؟
پرندگان
از شاخه هاي خشک پرواز مي کنند
آن مرد زردپوش
که تنها و بي وقفه گام مي زند
با کوچه هاي ورود ممنوع
با خانه هاي به اجاره داده مي شود
چه خواهد کرد
سرزميني را که دوستش مي داريم ؟
پرندگان همه خيس اند
و گفتگويي از پريدن نيست
در سرزمين ما
پرندگان همه خيس اند
در سرزميني که عشق کاغذي است
انتظار معجزه را بعيد مي دانم