• وبلاگ : اقليم ِ احساس
  • يادداشت : تو در من نفس ميکشي، تو معناي اکسيژني
  • نظرات : 0 خصوصي ، 8 عمومي
  • پارسي يار : 16 علاقه ، 2 نظر
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    دانشجو بودم...ظهر بود..خوابم گرفت توي هال ..بعد انگار از زمين رها شدم..چيزي شبيه ب پرواز ...بعد بالاي شهر سير کردم ..حدود ده متر از زمين فاصله داشتم .رسيدم بالاي پل جديد شهرم..چهل سال پيش ساخته شده اما هنوز بهش ميگن پل جديد..بعد از اونجا يهويي ارتفاعم زياد شد...خيلي ناگهاني خودمو ديدم داخل يه جاده خاکي که اطرافش رو دو رديف درخت با برگ هاي سبز کمرنگ که نور از بينشون عبور ميکرد پوشانده بود..و يه اسب سفيد بدون زين و يراق که مشغول خوردن علف هاي کنار جاده بود...بعد يکي صدايم کرد...مادرم بود شايد...به سرعت از بالاي پل جديد ارتفاعم رو کم کردم و برگشتم توي هال...هيچوقت فراموشش نميکنم...چميدونم شايد يه روزي از روي همون پل پرواز کنم
    پاسخ

    اگه اونجا پر از مه باشه..به طرز غيرقابل باوري..چي ميشه؟..چي ميشه...