سلام غزل جونکم...!
يه آسمون سپاس بابت اين خيال قشنگت ، که منم مسافرش بودم...
ميدوني غزل !
اعتراف مي کنم که يه وقتايي دوست دارم يه کوچولو ، سوم ب اي باشم...!
اينو تا حالا به هيچکي نگفته بودم...!
دوس دارم ليلا ي احتمالا مشترک سوم ب اي ها رو بشناسم و واسش له له بزنم...!
فقط يه وقتايي ! دوس دارم يه کوچولو ، صداقت و کودکانه هاي اونا رو داشته باشم...!
يه اعتراف ديگه...!
تو سفر جنوبمون ، هدي که ميومد تو کوپه ي ما و با پلي ، بي خيال عالم مي شدن ، دلم ميخواست به صداي گرفته ي هدي گوش کنم...!
دلم ميخواست اون جنون ته دلم که خاکستر شده ، شعله ور بشه...
دلم آتيش بگيره ، جنون از تو چشام بزنه بيرون...!
ولي... نشد ديگه...
الانم دلم براي هدي تنگ شد...
هدي ِ سبز دوست ِ چش رنگي...!
" دلم برات تنگ شده ، مغ بچه...! "
ميدوني غزل...!
من سوم ب اي ها رو خيلي کم ميشناسم...
ولي جنونشون رو ، خيلي خوب درک مي کنم...!
دوستشون دارم...!
حتي ، بعضي وقتا مثل الان ، احساس مي کنم باهاشون خيلي دوستم...!
مثلا با فلفل...!
احساس مي کنم ، اون شب تو پادگان دژ ، منم باهاشون چيپس و ماست خوردم و خنديدم...!
فرق من و اونا ، شايد اين باشه که من درون گرام و اونا ، خيلي بيرون گرا...!!!
غزل...!
خيالاتم رو قلقلک دادي...!!!
اعترافاتمم شکوفاندي...!
حالا بايد برم از پلي هي تيکه بخورم...!
ميخواد همش بياد بهم بگه دلت بسوزه...! من با فلفل و هدي و عارفه و سميرا و متي و کوثر و مها ، زندگي کردم...!
منم دلم واقعا بسوزه ، ولي حفظ ظاهر کنم...
چن روز بعدشم احتمالا اينقد از پلي تيکه خوردم ، که مجبور مي شم از پنجره ي تنگ کلاسمون پرتش کنم رو سقف حسابداري...!
بعدشم احتمالا قيچي مياد ازم انتقام ميگيره...!
اول موهام رو دونه دونه مي کنه ، بعدم تبعيدم مي کنه به باغ انگلستان ، که بر عکس ارديبهشت ها ، تابستوناش خيلي زشت و کريه و بي ريخته...!
بعد من اونجا دق مي کنم ... :(
غزل...
اگه اينطوري شد ، تو انتقامم رو از قيچي بگير...!