تو ما رو تا حالا نديدي غزل... درسته؟
سر کلاس نشستمون رو سوم ب اي بودنمون رو.... نديدي ديگه؟
يني باور کنم که نديدي؟
ولي خعلي شبيه شده... فلفل وقتي يه کمي نگران يا ناراحت بود همين طوري به يه جا خيره ميشد و هدي هميشه گوشه ي کتاب ها خودش (و من) شعر مي نوشت و متي با اون لاک غلط گيرش گند ميزد به نيمکت ها و حرص منو در مي اورد ولي کسي کلا نگران ضحي نمي شد... نه به خاطر اينکه برامون اهميتي نداشت.. به خاطر اينکه مدلش جوري نبود که کسي نگرانش باشه! :دي ضحي هميشه اسباب خنده هامون بود... کسي فکر نمي کرد که ممکن باشه اتفاقي براش بيفته :دي
کوثر هم هميشه يه عاشق مرموز بود... موقعي هايي که خيلي احساساتي مي شد دقيقا مي شد مثل اين صحنه ي نگاه کردنش به نرگس ها ....
و اين عين حقيقته که هدي شعر مي خونه و من گريه ميکنم... آخرين باري که شعر خوند توي خونه ي کوثرينا بودش و لب جوب آب حياطشون نشسته بوديم و پاهامون گذاشته بوديم تو آب و هدي شعر مي خوند و من يواشکي اشک هامو پاک مي کردم... البته اون موقع ياس نداشتم و گرنه بايد به هق هق مي افتادم :)
تو از کجا مي دونستي که کنار حياط مدرسه ي ما شلنگ داره غزل؟ که ما هر چند وقت يه دفعه مثل ديوونه هاي بازش مي کنيم و همديگه رو خيس مي کنيم؟
تازه يه در هم داشتيم که به حياط باز مي شد و به حياط پله مي خورد و هميشه بسته بود. ضحي عادت داشت هميشه يه سطل آشغال رو پر آب کنه و از زير در بريزه رو پله هاي حياط... و کسايي که بي خبر از همه جا روي اون پله ها نشسته بودن رو خيس ِ خالي کنه و قبل ازينکه کسي دستش بهش برسه فرار کنه و بره...
...
غزل اين معرکه بود...
معرکه بود...
معرکه بود...
واقعا لحظات ناب زندگي ام بود... لحظات نابي که فقط شامل سوم ب اي بودنم نمي شد! شامل همه ي لحظات نابي بود که با سوم ب اي ها بودم... حتي قبل از سوم ب اي شدنمون... حتي بعد ازينکه از مدرسه اي که سوم ب و همه ي خاطره هاش توش بود اومدم بيرون و همه ي لحظات ناب و بي نظيري که اونجا داشتم... باغ انگلستان هم مال مدرسه ي جديدمون بود... فقط من و قيچي ديدمش... بقيه ي سوم ب اي ها از ديدنشون محروم شدن...