سلام غزل جان؟خوبي؟...
چقدر غمگين ُ دلگير بود...و چقدر کلامت غربت قريبي داشت...
مامان فهميده بود که وقتي سيب مي بينم هيچ چيز نمي شنوم ديگر
مي داني ..
دست خودم نيست!....:((((
م.ن خيال مي کردم که رد پايي پاک نشدني از تو بر روي ِ زندگي ام مانده
مي خواسم بگويم اگر تمامش خيال بود خوب مي شد نه؟...اما...خيال نبود و نيست و نخواهد بود...