نه....
هرگز....مگر ميشود؟؟؟
خاطرات در دلِ من فرو رفته است...
براي بيرون آوردنش بايد آن را بشکافي....
اگر خاطراتت را ميخواهي بايد بشکافيش...
امّا دلِ مَ.ن تاب ميخواهد.....
با يک هُلِ محکم....
که هُرّي بريزد پايين...
هر چه را در خود تلنبار کرده را....
سلام...قالب نو ...سال نو ...مبارک...
.....
همينکه دستم را از ستاره عبور ميدهم...آسمان روشن ميشود...ستاره مي رود...ماه مي رود...و سر مي رود شب.. ومن بيدار ميشوم...
مَ.نديگرتاب ِ زمين خوردن . . .........
زيبا نوشتي غزل جان:)