فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
مَ.ن - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به مهر

دوشنبه 94/9/2

 

 

تمام وسایلم را جمع کرده ام تا صبح دنبالشان نگردم. از هیجان خوابم نمی برد. نمی دانم چه حسی ست که هر سال همین شب را باید تا صبح درگیرش باشم. حوصله ام نمی کشد پتویم را باز کنم. فضای اتاق خیلی سرد شده. هنوز بخاری روشن نیست. هوا کم کم روشن می شود و من صدای مامان را از فاصله ی خیلی دور می شنوم. دستانم گرم شده و توی خواب و بیدار پلک می زنم. نمی دانم ... انگار که کسی دلش برایم سوخته که پتو را تا روی سرم بالا کشییده. حتما از سرما مچاله شده بودم. هی مامان دارد صدایم می زند. آنقدر چشمانم گرم شده که اصلا دلم نمی خواهد از جایم تکان بخورم. می دانم که اگر پتو را کنار بزنم از هجوم هوای سرد دندان هایم به هم می خورند. از گوشه ی پتو ساعت را نگاه می کنم. اگر کمی دیگر بلند نشوم خیلی دیرم می شود. مامان معلوم نیست توی آشپزخانه چکار می کند. مثل همیشه. صدای همه چیز با هم یکی شده. صدای ظرف شستن مامان. صدای خروسی که تازه توی محله پیدایش شده. صدای قل قل کتری که همیشه بلند است و انگار همه وظیفه ی من می دانند که زیر گاز را کم کنم. این ساعت از صبح وضعیت صبحانه خوردنم نرمال نیست.  یا یک تکه نان هم از گلویم پایین نمی رود. یا دلم می خواهد تمام صبحانه های دنیا را یک جا بخورم. امروز هم از همان روز هایی ست که یک تکه نان هم از گلویم پایین نمی رود. مامان همه چیز را آماده کرده. از نان و پنیر و گردو بگیر تا کره و مربا و تخم مرغ عسلی. انگار فقط همین امروز را باید مفصل صبحانه بخورم.  هر چه می کنم به جز یک تکه نان از گلویم پایین نمی رود و این سفره ی صبحانه ی پر رنگ و لعاب هم اشتهایم را باز نمی کند. تکیه داده ام به یخچال و زل زده ام به سفره ی صبحانه. دارم پیش خودم فکر می کنم که نان سنگک را ببین آخر چطور دلت می آید که ... صدای زنگ از جا می پراندم کلافه می دوم این طرف و آن طرف. خوب شد وسایلم را آماده کرده بودم. اصلا نشد یک بار من بروم به دنبال او. چند بار خواستم به خودش بگویم که یک روز هم اگر دیرمان شد بگذار من فقط برای یک بار زنگ خانه ی شما را بزنم. نمی داند ک به دلم تا چقدر حسرت شده. از بس که همیشه بی برنامه و شلخته بوده ام اینطور می شود دیگر. بدو بدو کیفم را می اندازم روی شانه ام و چادر به سر با کفش های توی دستم می دوم تا پشت در. در را باز می کنم و با نگاهم به او می فهمانم که این وقت صبح نباید دستش را بگذارد روی زنگ. هزار بار به او فهمانده ام. توی کله اش فرو نمی رود که. او هم یک جوری نگاهم می کند که انگار بخواهد بگوید اگر چند ثانیه دیگر نمی آمدی می رفتم. نمی دانم چرا هیچ وقت نرفته. باز هم مثل همیشه من فقط سلام می کنم و او تا خود رسیدن فقط حرف می زند. هنوز هم نمی داند که هیچ وقت به حرف هایش گوش نداده ام.

زنگ می خورد. من هم با صدای بلند زنگ مدرسه ی رو به رویی از گذشته بیرون می پرم. دلم صدای شنیدن همان زنگ قدیمی را می خواهد. همان شیطنت های زنگ تفریح. همان یک لقمه نان و پنیر توی کیف مدرسه ام. دلم خیلی چیزها را می خواهد ... خیلی ...

 



+ 7:15 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

260

سه شنبه 94/8/19


یک کاغذ سفید و یک خودکار مشکی گذاشت جلوی من و تنها نگاهم کرد. از نگاهش فهمیدم که باید بنویسم. بدون هیچ حرفی. حس متهمی را داشتم که زیر نگاه آدم نفهمی توی یک اتاق تنگ ِ تاریک ِ نمور گیر افتاده و نمی دانم چطور می تواند خلاص شود. شروع کردم به نوشتن. اصلا برایم مهم نبود که چه می نویسم. شاید تنها برای سیاه کردن کاغذ خودکار را حرکت می دادم. باید خلاص می شدم. هر چند خودم هم می دانم که با نوشتن هم راحت نمی شوم. وقتی حرف هایم را خواند تازه دردسرهایم شروع شد. مرا گول زده بودند. تنها می خواستند به هدف خودشان برسند. با اینکه می دانم گول خورده ام و هر لحظه باید توی همین اتاق تنگ نمور تاریک منتظر مجازات باشم..اما ... امید رها شدن مرا رها نمی کند ...

 



+ 9:1 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

عنوان ندارد

شنبه 94/6/21

 

 

تا جایی که یادم می آید همیشه از کار کردن فرار می کردیم. بیشتر به بهانه ی درس. درس نمی خواندیم که. مامان هم می دانست. اما کاری به کارمان نداشت. خیلی کم می شد من غذا درست کنم. بعضی وقت ها هم ظرف ها را می شستم. از وقتی یادم می آید یا سرم توی کتاب بود یا اینترنت اگر خسته می شدم، تلویزیون! دیگر وقتی برای کمک کردن نمی ماند. حالا که فکر می کنم می بینم چقدر بی انصاف بودیم ما. می دانم که مامان چقدر خسته می شد و چیزی نمی گفت. اما بزرگ کردن بچه ها ... کارهای خانه ... خرید و و و ... تنهایی کار خیلی سختی ست. خیلی خیلی ... . حالا که زیادی خسته می شوم، یاد گرفته ام همان موقع خسته شدن هایم، همه چیز را رها کنم و چشمانم را ببندم. باز که کرده باشم، ایستاده باشم توی تراس، لیوان چای به دست و زل زده ام به جریان زندگی بیرون از خانه. صدای پرنده ها. عبور ماشین ها. قدم زدن رهگذری. صدای چرخ گوشت همسایه ... حالا هر کاری را با تمام خستگی هایم با ذوق انجام می دهم. هر کاری را انجام می دهم که چند دقیقه نزدیک آمدن های او بنشینم و فقط صدای چرخیدن کلید توی قفل را بشنوم. که ذوق کنم از آمدنش.

 

+ عکس از شیوا خادمی

 

 


+ 2:16 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

دلت که گیر باشد ...

پنج شنبه 94/4/4

 

 

دخترکی که یک روز ابری سرش را تکیه داده به شیشه ی اتوبوس، تماشا کردن ندارد. اگر توی یک روز ابری دخترکی را دیدید که سرش را تکیه داده به شیشه ی اتوبوس و گریه می کند، از کنارش بگذرید و اصلا نگاهش نکنید. بگذارید راحت باشد. هیچ اتفاقی نیفتاده. تنها دلش کمی گرفته است ...

 



+ 6:18 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

سینک ظرفشویی گزینه ی خوبی برای درد و دل کردن هایم شده. برای درد و دل کردن های توی تنهایی. برای با خودم حرف زدن. بیشتر وقت ها ظرف شستن را بهانه می کنم تا فقط با خودم حرف بزنم. گاهی می شود که ساعت ها شیر آب را تا آخر باز گذاشته ام و بارها یک لیوان را شسته ام. به خودم که می آیم هنوز کلی ظرف ِ نشسته روی دستم مانده و دست هایی که مدام می سوزند. تقصیر این مایع های ظرفشویی جدید هم هست. هر چقدر قدرت پاک کنندگی شان بیشتر می شود، حساسیت دست های من هم بیشتر. من هم که از همان اولش از دستکش خوشم نمی آمد. اصلا موقع ظرف شستن انگار که توی دنیای دیگری ایستاده ام. مگر صدای شکستن، تلفن یا زنگ در، بعضی وقت ها هم بوی سوختن غذا حواسم را سر جایش بیاورد. تازگی ها ظرف شستن را گذاشته ام برای آخر شب ها. برای وقت هایی که همه خوابیده اند.

حالا هم پای سینک ظرفشویی ایستاده ام. انگار همه ی شهر خوابیده اند. فقط لامپ آشپزخانه ی یکی از طبقه های ساختمان رو به رویی هنوز روشن است. شاید زنی مثل من، بدون دستکش، پای سینک ایستاده و به بهانه ی ظرف شستن دارد با خودش حرف می زند. حتما دست های او هم به مایع های ظرفشویی جدید حساسیت دارند. شاید دلش می خواهد مثل من بعد از ظرف شستن برای خودش چای ِ به دم کند و بعد بیاید پشت پنجره  و زل بزند به لامپ روشن آشپزخانه ی یکی از طبقه های ساختمان رو به رویی. آن وقت همان طور که از لیوان چایش بخار بلند می شود، ذره ذره آن را قورت بدهد. شاید حالا او هم مثل من میان چای خوردنش به این فکر کند که چند بار دلگیر شد و سکوت کرد. که چند بار دلش شکست و سکوت کرد. چند بار اشک ریختن هایش را پنهان کرد و باز هم چیزی نگفت. کاسه ی کوچکی را برای هزارمین بار آب کشیده ام. وزن کاسه به روی دست هایم سنگینی می کند. به اندازه ی تمام ظرف شستن هایم خسته ام. دلم می خواهد پای سینک چشمانم را ببندم و بخوابم. دلم برای مامان تنگ شده. برای تمام شب هایی که بعد از ظرف شستن هایش تا نزدیک های صبح، دوتایی زل می زدیم به باریکه ی نوری که از پنجره می افتاد روی دیوار. بعضی وقت ها مامان می پرسید بیداری؟ چند دقیقه طول می کشید تا صدایش به گوشم هایم برسد و من بگویم نه! بعد می گفت تو برای همه، همیشه خوب باش. دلم می خواهد با همین دست های کفی خودم را برسانم به مامان. بگویم نمی توانم مثل خودت باشم. نمی توانم مثل خودت خوب باشم. بگویم هم مادر بودن سخت است. هم مادر خوب بودن. بگویم چرا از خودت یاد نگرفتم زن خوب بودن را هیچ وقت؟ چرا یک بار دست هایت را میان گوجه خرد کردن هایت نبوسیدم. تو نمی گفتی دست هایت به گوجه ها حساسیت دارند، من که می دانستم! چرا یک بار زنگ نزدم بگویم دلم برایت تنگ شده. بغض کردن ها و سکوت کردن هایم که پشت تلفن کافی نبود. چرا یک بار همان شب ها که تا نزدیک های صبح بیدار بودیم نمی پرسیدم چرا نمی خوابی مامان؟ دلم می خواهد همین حالا خودم را برسانم به او. سرم را بگذارم روی شانه هایش و بزنم زیر گریه. کاش جراتش را داشته باشم میان هق هق کردن هایم بگویم دلم برایت تنگ شده بود مامان ...

+ عنوان از آرش شفاعی

+ عکس از شیوا خادمی

 

 


+ 1:1 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

خاطرات

چهارشنبه 94/1/12

 

 

فکر کنم دوشنبه باشد. آخرین دوشنبه ی اسفند ماه. معلوم نیست هوا ابری ست یا آفتابی. نشسته ایم زیر درخت های توی پاتوق. محبوبه می خواهد سعی کند برای خودش با برگ های اکالیپتوس، تاج ِ گل درست کند. مرضیه دنبال عکاس می گردد. زهره نگران خط اتوی شلوارش، زل زده به مورچه هایی که زیر کفش هایش رژه می روند. مریم هم طبق معمول، معلوم نیست به کجا زل زده! مرضیه بدون عکاس پیدایش می شود. با یک صندلی شکسته. آنقدر سر صندلی شلوغ بازی می کنند که مجبور می شوم خودم صندلی را بیاندازم توی باغچه. چهار تایی همیشه می گفتند که بی اعصاب ترینشان منم! آخر دوربین را می گذاریم روی زمین تا خودش از ما عکس بگیرد.

دارم برای مامان تعریف می کنم که پنج تا دختر دبیرستانی با مقنعه های کج و کوله، آخرین دوشنبه ی اسفند ماه همان سال زیر درخت های توی پاتوق نشسته بودند و منتظر بودند دوربین قراضه ی زهره از خنده های خاصشان عکس بگیرد. وقتی مامان دارد عکس ها را یکی یکی می بیند، از فرصت استفاده می کنم و عینکم را به چشمانم می زنم تا اشک هایم را نبیند. دیگر خجالت می کشم جلوی مامان گریه کنم.

 

 


+ 1:50 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

بگو سیب!

پنج شنبه 93/11/30

 


گفتم زیادی به قول خودش به فکر پیشرفت من افتاده. اصلا یکی نیست بگوید به تو چه؟ به تو چه که نوشته هایم گاهی بالا و پایین می شوند و هزار حرف غیر قابل تحمل دیگر. گفتم دست از سر من یکی بردارد. گفتم خسته شدم از بس هر بار دیدمش و موضوع صحبتمان فقط نوشته های من بود! گفتم به خاطر همین حرف هاست که من مدام آرامش ندارم و باز سکوت می کنم. گفتم صرفا هر نویسنده ای می تواند وبلاگ نویس باشد. اما هر وبلاگ نویسی که نویسنده نیست! نوشتن با نوشتن خیلی فرق می کند! و من صرفا وبلاگ ندارم که نویسنده شوم. نمی نویسم که نویسنده شوم. اینجا می نویسم که روحم کمی آرام بگیرد. حالا هر کس اختیار کلیک کردن خودش را ندارد، من باید پاسخ گو باشم؟ گفتم دست از سرم بردارددددددددددد.

داشتم برایش توضیح می دادم که نمی داند چقدر دلم می خواهد چند ساعتی بین بچه ها باشم. فکر می کرد تحملش را ندارم. با احترام اجازه داد. وجودش همه مهربانی بود. نشستم تا برایشان خاطره تعریف کنم که پیام مامان را دیدم. رفتم توی راهرو و زنگ زدم. در دسترس نبود. نوشته بود خودش می داند دستم بند چه کاری ست که سراغش را نمی گیرم. تا برگشتم، کم مانده بود اتاق را روی سرشان خراب کنند. یعنی آنقدر از دیدن یکی غیر از خودشان ذوق کرده بودند؟ همه چیز به هم ریخته بود به جز وسایل من. روی دیوار پر بود از نقاشی. نقاشی با توت فرنگی هایی که داشتیم می خوردیم. یکیشان روسری ام را کشید. بقیه خندیدند. معلوم بود الکی می خندند. من هم مثل خودشان خندیدم. بعد یکیشان جلو آمد و دست هایم را گرفت که بگو به درک بگو به درک. گفتم به درک. با دوربین خیالی اش چیلیک چیلیک از به درک گفتن من عکس انداخت. انگار که داشتم می گفتم سیببببببببببب. بقیه هم پشت سرش می گفتند به درک و به طرز فجیعی از ته دل می خندیدند. از همان خنده هایی که آدم دلش درد می گیرد و اشکش در می آید. چند دقیقه ای نگذشته بود که همه از شدت خنده روی زمین افتاده بودیم و ریسه می رفتیم. جوری می خندیدیم که اگر کسی در را باز می کرد و ما را می دید، فکر می کرد داریم هق هق، گریه می کنیم. می خندیدیم با صورت پر از اشک. اشک آن ها واقعی تر از اشک های من بود. خیلی واقعی تر. برای درد هایشان نمی دانستند بخندند یا ....

 

 


+ 8:5 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
دریافت کد گوشه نما