فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
مَ.ن - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عنوان ندارد

سه شنبه 95/8/18

 


موذن داشت اذان ظهر را می گفت که در زدند. پسر یکی مانده به آخری همسایه ی سر کوچه ای آمده بود به عزیز می گفت پشت تلفن کسی با او کار دارد. با دمپایی های لنگه به لنگه و بزرگتر از خودم تا سر کوچه دنبال عزیز دویدم. او هم که قربانش بروم استاد رمزی حرف زدن و پیچاندن. ته حرف هایش زد توی سر خودش و همچین اشک دوید توی چشمهایش اما انگار نگاه متعجب مرا که دید خودش را نگه داشت. اصلا نفهمیدم پشت خط که بود و چه می گفت. تا برگشتیم خانه ماهی های توی ماهی تابه جزغاله شده بودند. یک چیزهایی فهمیده بودم و نفهمیده بودم. این جو سنگین. این سکوت توی خانه. این بهت بقیه و بغضی که از توی چشمهایشان میخواست بزند بیرون. بهانه ی مامان را گرفتم و عزیز باز هم پیچاند. تا عصر سرگردان دنبال گل و پروانه و کرم های توی باغچه خودم را زدم به آن راه. تا وقتی دم غروب دایی آمد و برگشتیم خانه ی ما. هیچکس خانه نبود. عزیز از توی بقچه های توی کمد همان پیراهنی را بیرون آورد که خیلی دوستش داشتم. آن موقع از آن پیراهن ها مد بود. پیراهن ساتن مشکی که دور مچ  و یقه اش تور سفید بود. هر وقت می خواستم بپوشمش مامان نمی گذاشت می گفت: پیراهن عزاست،نمی شود که همیشه پوشید. با موتور دایی رفتیم خانه ی ننه. ننه صدایش می زدیم همه. فهمیدن این همه شلوغی جلوی خانه یشان از پس یک دخترک نازک نارنجی 8 ساله برنمی آمد. از بغل دایی که پایین نیامدم. سرم را فرو کردم توی شانه اش و به هیچکسی نگاه نکردم. توی حیاط که رسیدیم گوش هایم پر شد از هیاهو و سر و صدا و گریه. از لای انگشتهای دستم نگاهم افتاد به بابا. تکیه داده بود به دیوار سر به زیر و دستمالی جلوی چشمانش. آن موقع فهمیدم که چه خاکی بر سرمان شده. تا اینجایش را بیشتر یادم نیست و این که دایی که می خواست برود؛ بابا مرا بغل کرد. سرم را گذاشت روی شانه هایش و دوباره هق هق گریه.  من هم از گریه ی بابا گریه ام گرفته بود. من هم داشتم پا به پای بابا گریه می کردم که خوابم برد. توی خواب دست مامانم را گرفته بودم و ول نمی کردم.
حالا بعد از 16 سال وقتی نگاهم می افتد به شانه های لرزان عمو که دارد با چشم های خودش می بیند روی پاره های تنش خروار خروار خاک می ریزند یاد 8 سالگیم می افتم که توی خواب داشتم به خدا می گفتم می شود من این زندگی را بدون مامان و بابا نبینم؟ هان؟خدا جان؟


+ 1:9 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

274

یکشنبه 95/8/2

 

 

 

حالا بودن یا نبودن این آدم ها تنها بستگی به یک چراغ دارد. شاید یهو یک چراغ دیگر هیچ وقت روشن نشود. به همین راحتی ...

 

 


+ 1:39 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

273

پنج شنبه 95/7/1

 

 

- چرا ساکتی؟

+ دارم فکر می کنم.

- به چی؟

+ به چیزایی که تا حالا فکر نکردم.

- مثلن به چی؟

- به خودم.

 

 


+ 5:20 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 


 

یادم نیست چطور با هم دوست شدیم. شاید مثل همیشه این من بوده ام که سلام کرده ام و گفته بودم میای با هم بازی کنیم؟ و هر روز این بازی کردن ها ادامه داشت تا شدیم دوست صمیمی. این که من همیشه همه جا پا پیش گذاشته ام حس خوبی ست. حس این که حالا یک دوستی چند ساله ی عمیق بین ماست. خلاصه داشتم می گفتم به گمانم شاید گوشه ای ایستاده بودم و به محله ی جدیدمان نگاه می کردم تا این که او را دیده ام و سلام کرده ام و و و ... همیشه تو قهر کردن هایمان کوتاه می آمدم که مبادا دیگر نخواهد با من دوست باشد. اولین دوست بچگی هایم بود. بیشتر اوقات ترس از دست دادنش باعث می شد هرچیزی که او می گوید همان بشود. همان هم می شد راستش.چقدر خاطره داریم. از فرار های بعد از ظهرها بگیر تا هفت سنگ و خاله بازی و مشق نوشتن های توی حیاط ما تاااااااااا می رسید به اضطراب شب کنکور و دلداری دادن هایمان به همدیگر. کلاس اول را با هم ثبت نام کردیم. وقتی مدرسه ها باز شد تمام دغدغه یمان همین بود که نکند پیش هم نباشیم و همان هم شد. من یکی که با گریه هایم کل مدرسه را گذاشته بودم روی سرم. همه فکر می کردند مثل تمام کلاس اولی ها برای اینکه مامانم کنارم نیست گریه می کنم. این ماجرا و اضطراب با هم بودن 12 سال ادامه داشت تا خود دانشگاه. آنجا دیگر مسیرمان کاملا جدا شد. دلم برایش تنگ می شد و مجبور بودم به روی خودم نیاورم. دیگر مثل گذشته ها همدیگر را خیلی نمی دیدیم شاید هفته ای یک بار آن هم فقط در حد چند دقیقه. صمیمیت زیادی بینمان نبود. اما دوستی یمان خیلی عمیق بود. دوست داشتنی بود. این همه سال کنار هم بودیم و می خواستیم عمیق نباشد؟

حالا که چشمانم را باز کرده ام، می بینم دخترکم شمع تولد یکسالگی اش را فوت می کند و او چند روزی ست که مادر شده.

 



+ 9:2 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

270

چهارشنبه 95/4/9


این همه مدت دفتر نوشته هایم را دنبال خودم می کشیدم و اصلا به روی خودم نمی آوردم که خیلی وقت است حتا نگاهش هم نکرده ام. بعد از مدت ها دلم خواست که آهنگ وبلاگم را بشنوم. یک حسی توی دلم فرو ریخت ... دستانم روی صفحه کلید لغزید ... دوباره شروع کردم به نوشتن ... می نویسم. .. دوباره می نویسم. همین.

 



+ 11:30 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

میشه...؟

پنج شنبه 94/12/6

آشپزخانه همیشه پناهگاه خوبی ست برای پنهان شدن. برای پنهانی اشک ریختن. مهمانی دادن هم بهانه ی خوبی بود که از صبح تا شب خودم را پنهان کنم. هی قرمه سبزی را بچشم و اشک بریزم. برنج پاک کنم و اشک بریزم. می توانستم گریه نکنم؟ دلم گرفته بود. می توانستم به تو بگویم دلم از چه گرفته؟ نه. بعضی وقت ها تو هم نمی توانی آرامم کنی حتا. تنها باید بروم بنشینم یک گوشه و هی اشک بریزم و از جعبه ی دستمال کاغذی دستمال بردارم تا خودم هم به اندازه ی همان دستمال ها مچاله شوم. بعضی وقت ها بعضی چیزها خیلی دردناک می شوند. آنقدر که آدم دلش می خواهد برود. برود یک گوشه بنشیند و انقدر اشک بریزد تا تمام شود. همین طور هم شده بود. همان بعضی چیزها انقدر دردناک و تلخ و زجرآور شده بودند که دلم می خواست بروم یک گوشه بنشینم و انقدر گریه کنم تا تمام شوم. نمی توانستم حرف بزنم. نمی توانستم بگویم نمی دانم تا کی باید توی یک ترس و دلهره ی نامعلوم دست و پا بزنم. نمی توانم بگویم. خسته شده ام از بس دلیل گریه هایم را پرسیده ای و من هر بار طفره رفته ام. خسته شده ام از این دویدن های بی هدف. خسته شده ام از بس نگاه نگران تو را دیده ام و باز سکوت کرده ام. راستش از خیلی وقت پیش ها هر وقت که نگاهم کرده ای دلم خواسته بدون بغض، بدون آن که صدایم بلرزد و اشکم بچکد بگویم: میشه ....؟ اما می ترسم. می ترسم از جواب تو.

 

 



+ 8:44 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

264

شنبه 94/11/17

 

گاهی فکر می کردم اگر ننویسم می میرم از درد و حالا روزی هزار بار می میرم ...

 



+ 8:57 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما