فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
عنوان ندارد - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عنوان ندارد

پنج شنبه 97/4/21

 

 

 

برایش نوشته بودم راستی تا حالا گفته بودم که هیچکس نمی تواند به اندازه ی تو خوب باشد؟ می دانستم که پیام ارسال نمی شود. دیگر کسی نیست که این خط را روشن نگه دارد. پیام ارسال شد! چند لحظه ای مات ماندم. اگر خودش باشد جوابم را می دهد؟ نمی دانم! شاید بعد از این همه وقت اصلا حوصله ی یکی مثل من را نداشته باشد دیگر. چشمانم را می بندم. با صدای زنگ گوشی از جا می پرم. چند لحظه ای نفس نمی کشم. نگاه می افتم به صفحه. مامان است. برایش همه چیز را تعریف می کنم. می گوید باز هم مثل همیشه خیالاتی شده ام. می گوید بارها تو گفته ای که دیگر قرار نیست برگردی. می گوید هیچکس از تو خبر ندارد و اصلا معلوم نیست حالا توی کدام شهر پا روی پا انداخته ای و زل زده ای به منظره ی رو به رویت! حتما شارژش تمام شده که تماس قطع می شود. باز هم باید تنهایی فکر کنم تو نمی توانی آنقدر که مامان می گوید بی تفاوت باشی. تو هیچ وقت آنقدر بی تفاوت نبوده ای. اصلا تو آدم بی تفاوتی ... بی خیال! اگر بگویم که ناامید نشده ام دروغ گفته ام. اما باز هم فکر می کنم. فکر می کنم که چطور باید بعد از این همه مدت تو را پیدا کرد. از کجا؟

از ماشین پیاده می شوم. خیلی وقت است که پایم را نزدیک این جا نگذاشته ام. دیوانه شده ام. اصلا تو پایین ترین نقطه ی این شهر توی این خانه با دیوار های آجری و زنگی که جیک جیک می کند چه میکنی؟ حتما دیوانه شده ام! اگر مامان بفهمد که به اینجا آمده ام...! دلم تنگ شده برای جیک جیک کردن این زنگ. انگار هنوز کار می کند. دستم را از روی زنگ بر نمی دارم. مثل همیشه. هیچکس نیست. هیچکس نیست که حداقل در  را باز کند و بگوید تو دیگر به اینجا به این شهر و به این خانه بر نمی گردی. مامان راست می گفت. خودت هم بارها گفته بودی که دیگر .... سرم درد می کند. حوصله ی برگشتن هم ندارم. دو قدم می روم. پاهایم با من راه نمی آیند. سرگیجه گرفته ام. به دیوار تکیه نمی دهم. باید روی پاهای خودم بایستم. باید! وسط کوچه چشمانم  را می بندم که شاید برگردم به چند روز قبل. به روزی که خیالاتی نشده بودم. صدای لخ لخ دمپایی از توی حیاط ... آنقدر به تو فکر کرده ام که دیوانه شده ام. می بینی؟ صدای باز شدن در.... نمی خواهم سرم را برگردانم. اگر سرم را برگردانم و تو را نبینم آن وقت ... برنمی گردم. هیچکس مثل تو نمی تواند این طور اسم مرا صدا بزند. دستان سردی روی چشمانم... حتا اگر اشتباه فکر کنم که این دستان توست، فکر اشتباه قشنگی ست.

 



+ 11:2 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما