فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
... - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...

پنج شنبه 95/1/12

 

 

 

باید می رفتم و بی هیچ خجالتی دست مامان را می بوسیدم. مثل همان موقع که دستش را بوسیدم و اشک توی چشمانش دوید و به روی خودش هم نیاورد. خجالت نیست. یک جور..نمی دانم یک جور چی مانع بوسیدن دست هایش می شود. یک جور دلشوره انگار. دلشوره ی این که نکند یک وقت گریه ام بگیرد. از اخرین باری که گفت دیگه بزرگ شدی تا حالا یک قطره اشکم را هم ندیده. می دانم که دلیلش تنها بزرگ شدن من نبود. دلش نمی امد گریه هایم را ببیند.

 سه بار تلفن بوق خورد تا گوشی را برداشت. یهو خیلی زیاد دلم برایش تنگ شد. دلم میخواست پیشش بودم. نتوانستم بگویم دلم میخواسته دستش را ببوسم. حتا نتوانستم بگویم که چقدر دلم برایش یهو خیلی تنگ شده. چقدر حسودی ام شد به ادم هایی که حالا در کنار او بودند و داشتند خنده هایش را می دیدند. چند روز مامان را ندیده بودم؟

اصلا باید همان موقعی دستش را می بوسیدم که داشتم برایش تعریف میکردم که فقط یک شب طعم واقعی مادر بودن را چشیده ام. یک شب چشمانم از نگرانی این که نکند دخترکم تبش بالا برود روی هم نرفته. ان وقت مامان این همه سال چی کشیده بود. چقدر فقط به خاطر من نخوابیده بود. چقدر به خاطر من گریه کرده بود. ان همه نگرانی هایش بابت  اینکه یک دقیقه گوشی ام را دیرتر جواب می دادم. ان همه فداکاری..ان همه گذشت..ان همه بخشش..فقط توی یک نفر بیشتر نمی گنجد همه ی این چیزهای خوب.

امسال من هم فهمیده ام که مادر بودن چقدر سخت است. این که دیگر خودت را فراموش کرده ای و یک دلشوره ی همیشگی همراه زندگی می شود.  

 

 

 


+ 2:41 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما