فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
من از خدا که تو را آفرید ممنونم - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

آدمیزاد بعضی وقت ها دلش را به چه چیز هایی خوش می کند! تزئین سفره ی افطار ... تزئین ... خرد کردن گوجه و خیار با قالب و رنده ی مخصوص. سوپ قارچ ِ ولرم با ... گفتم سوپ ِ قارچ یاد تو افتادم.

همان غذای پر از خاطره را برایت درست کرده ام و نشسته ام منتظر ِشنیدن ِ چرخیدن کلید. صدای تلویزیون را زیاد کرده ام. قرآن می خوانند. هشت دقیقه ای به اذان مغرب مانده.

اذان هم می گویند و تو نمی آیی. دلم ضعف می رود و لب هایم خشک شده. دلم نمی آید به لیوان چای لب بزنم. شماره ات را می گیرم. تنها بوق آزاد می پیچد توی تلفن. خبری از صدای تو نیست. وضو گرفته ام و دارم چادر را سر می کنم. توی این چند وقت اولین باری ست که بدون حضور تو می خواهم نماز بخوانم. نگرانم. دلگیرم. تمام رکعت اول بیش از حد کند می گذرد. حس می کنم خودم و تمام وسایل اتاق هی بزرگ و کوچک می شویم. سر از سجده که بر می دارم، مهر می شود یک دایره ی کوچک سفید که هی می چرخد و بزرگ تر می شود. آنقدر بزرگ شده که می خواهد کم کم تمام خانه را بگیرد. پاهایم تکان نمی خورند. سرم را می گذارم کنار مهر. چشم هایم خودشان بسته می شوند. چند لحظه می گذرد که می بینم ایستاده ام کنار در یخچال و آب می ریزم توی لیوان شربت. سرحال ِ سرحال. مدام لیوان را هم می زنم. یکی هم درونم را هم می زند. یکی شبیه خودم. دلم آشوب شده و ممکن است هر لحظه پس بیفتم. دارم خواب می بینم؟

نمی دانم چقدر گذشته که دست های زبری پتویی را تا زیر چشم هایم بالا می کشد. تو برگشته ای. دانه های درشت عرق از کنار شقیقه هایم سر می خورند پایین. واژه هایت را یکی در میان می شنوم. دستت را گذاشته ای روی پیشانی ام. دلم می خواهد بگویم دست هایت، داغ دلم را خنک می کند. برندار. دلم می خواهد داد بزنم که دست هایت را برندار. آنقدر که دندان هایم به هم می خورند نمی توانم حتا کلمه ای حرف بزنم. زمان زیادی باید از افطار گذشته باشد. می خواهم بگویم یادم رفته زیر قابلمه را خاموش کنم. حتما تا حالا سوخته. می خواهم بگویم باید کمکم کنی تا بلند شوم و نمازم را بخوانم. شاید تا حالا قضا شده باشد. می خواهم بگویم نمی دانی چقدر نگرانت بودم و دلگیر و دلگیر و دلگیر . . . زبانم تکان نمی خورد. قطره های اشک با دانه های عرق روی شقیقه هایم یکی شده اند. انگار دستانم را به طناب کهنه ای گرفته ام که هر لحظه ممکن است پاره شود. دستان معلقم دارند خسته می شوند. گوش هایم سوت می کشند. پر از ترسم. پر از اضطراب. میان همه ی این صداهای عجیب و غریب توی سرم، صدای یا رفیق من لا رفیق له گفتنت، توی همین تاریکی، آبی می شود روی آتش. اما ... می دانی ... راستش ... شنیدن صدای هق هق تو و دیدن لرزیدن شانه هایت می خواهد بند دلم را پاره کند. بند دل منی که خیلی وقت است حتا با شنیدن بغض کردن هایت هم، از درد وا می روم.

+ عنوان از فرامرز عرب عامری

 

 


+ 4:43 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما