فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
با آن که چو عمر بی وفایی/ دارم همه عمر آرزویت... - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

 

 

همین چند روز پیش، همین ساعت، همین جا نشسته بود و زیر باران برایم با چشم هایش شعر می خواند. حالا هم باران با آخرین توانش می بارد. اما او این بار جوری روی نیمکت نشسته که صورتش را نمی بینم. دارد فکر می کند. شاید هم نگاهش مانده روی آن دور ترها. روی پرواز کلاغ ها. روی دانه های باران. روی هر چیزی به جز چشم های من. می خواهم حرفی بزنم. لب هایم به هم چسبیده اند. بدون هیچ حرفی بلند می شود. من هم به دنبالش. جلوی پایم را نمی بینم. نه اینکه هوا تاریک باشد ها. نه. فقط کمی سرم گیج   . . . . .

قدم هایم را می گذارم جای رد پای او. خودم را می رسانم کنارش. حرف نمی زند . دست های استخوانی اش را هم پنهان کرده. مثل همان وقت هایی که به ته رسیده. مثل همان وقت هایی که می خواهد گریه اش بگیرد. من هم حرف هایم را بیخ گلویم نگه داشته ام تا مبادا این بغض وامانده سر باز کند. این مسیر هم تمام نمی شود. باید چیزی بگویم. باید بگویم چقدر این مسیر همیشگی را دوست دارم و کنار من راه آمدن هایش را و این سر به زیری اش را. لال شده ام ...

مامان یک نامه می دهد دستم. فقط همین چند خط؟ شماره اش را می گیرم. گوشی اش خاموش است. یک بار. دو بار. صد بار ... او که همیشه روشن ِ روشن بود. هنوز هم هست. این منم که خاموش مانده ام. جامانده. حیران و سرگردان.

فقط می دوم. بین این دویدن هایم به این فکر می کنم که چند خط نامه نوشته تا تمام حرف هایش را گفته باشد. گوشی اش را خاموش کرده. به مامان گفته دست از سرش بردارم؟ که چه؟ بی انصاف. نمی فهمم کی گریه ام گرفته که همه این طور نگاهم می کنند. در این خانه را می زنم. کسی باز نمی کند. انگار قرار نیست کسی تا ابد در این خانه را باز کند. زانو می زنم از بس پاهایم ضعف می روند. اینجا، همین جایی که من نشسته ام، جلوی در این خانه ی بسته، ته دنیاست بی او.

 

 

 


+ 11:6 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما