فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
کمی اکسیژن! - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کمی اکسیژن!

یکشنبه 92/9/17

 


 

از شب قبل اصرار و اصرار که من هم بروم. قبول نمی کنم. آخر بابا راضی می شود تنها بمانم. وقتی داشتند می رفتند مامان از پنجره نگاهش مانده بود توی اتاق. خواب آلو تلفن را جواب می دهم. مامان است و کلی سفارش. می گوید توی اتوبان تهران وسط راه مانده اند. بعد از این که قطع می کند تلفن را از برق می کشم. گوشی ام را سایلنت می کنم. کتری را روشن می کنم و کف آشپزخانه روی سنگ های سرد می نشینم. آنقدر می نشینم تا کتری جوش بیاید. بعد از اینکه چای دم کشید، یک لیوان چای پررنگ می ریزم. دارم فکر می کنم. تمام حرصم را خالی می کنم سر لیوان توی دستم. آنقدر ... که توی دستانم می شکند و چایش دستانم را می سوزاند و همان موقع لیوان را پرت می کنم کف آشپزخانه ی بدون فرش. دستانم را نگاه می کنم. فقط کمی سوخته اند. بدون این که حواسم باشد کف آشپزخانه پر شده از شیشه، می دوم توی اتاق. کف پاهایم می سوزد. به روی خودم نمی آورم. توی آینه زل می زنم به خودم. به کسی که دیگر شباهتی به من ندارد. پله ها را یکی یکی بالا می روم. تمام لباسهایم را می ریزم کف اتاق. لباس های سیاه و تیره را جدا می کنم و بقیه را می اندازم میان سبد لباسهای به درد نخور. ناخن هایم را از ته می گیرم و همه جا را می گردم به دنبال قیچی. باید یکسره کنم کار را. مطمئنم اگر مامان مرا با این قیافه ببیند یک جیغ بلند می زند و فکر می کند خانه را اشتباهی آمده. وقتی مامان مرا ببیند یک جیغ بلند می زند و می گوید آخر کار خودت را کردی؟ کفشهایم را از توی جا کفشی برمی دارم. از بالای پله ها می اندازمشان زیر پله های زیر زمین. کتونی هایم را از توی جا کفشی بیرون می آورم. گلدانهای روی میز را می گذارم بالای پشت بام. همه ی کاغذهای گوشه ی اتاق را مچاله می کنم و می ریزم توی سطل زباله کنار میز. قاب عکس های رو به رویم را پرت می کنم بالای کمد. کتابهایم را هم گذاشته ام توی یک جعبه ی خیلی بزرگ توی راه پله ها. خانه برایم زیادی روشن است. تمام پرده ها را می کشم و توی تاریکی شیشه های کف آشپزخانه را جمع می کنم. حواسم نیست و غذایی که دیشب مامان از قبل برایم آماده کرده را می ریزم توی سطل. حواسم نیست دیگر. حوصله ی غذا خوردن هم ندارم. شیر آب را باز می کنم و آب می خورم. استکان را می گیرم زیر آب. آنقدر با فشار اسکاچ را می کشم دور استکان که می شکند توی دستانم و این بار می برد دستم را. از توی تاریکی هم پیداست که سینک ظرفشویی پر از خون شده. دستم را محکم گرفته ام تا خونش بند بیاید. دارم فکر می کنم. دارم فکر می کنم به خیلی چیزها.

+ چقدر به هوا محتاجم ، هوا در سرنگی کوچک ... (گروس ِ عبدالملکیان)

 



+ 2:27 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما