فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
ثانیه های ِ آخر ... - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

از شدت ِ تب چشمانم باز نمی شوند

دارم فکر میکنم به حرفهایش ...

همیشه میگفت :

عشق

مثل ِ سرب ِ داغ

باید

بسوزاند دل و دیده را ...

راست می گفت ...

نمی دانم حالا ... او هم ...

 

چشمانم را که باز می کنم

مامان نگران بالای سرم نشسته است ...

تا مرا می بیند اخم می کند

می خواهم حرفی بزنم اما پشیمان می شوم

برایم غذا آورده ...

لب نمی زنم ...

می آیم دستش را بگیرم

که

بلند می شود و می رود

می دانم که همه فکر می کنند تقصیر ِ من بوده ...

 

می روم سر ِ یخچال

به زور یک لقمه نان و پنیر می خورم

پارچ ِ آب خالی ست

عزیز می آید توی ِ آشپزخانه

انگار دارد با خودش حرف می زند

از توی ِ یخچال شیشه ی ِ شربت ِ بیدمشک را در می آورد

می ریزد توی لیوان

از شدت ِ سرگیجه تکیه داده ام به دیوار

و نای ِ نگاه کردن به اطراف را هم ندارم حتی!

لیوان ِ شربت را به لبم نزدیک می کند ...

کمی میخورم

دستش را پس می زنم ...!

 

حرف های ِ مامان و عزیز را از توی ِ راهرو شنیده اَم

دلم می ریزد هرررری ...

که نکند ... نکند او ...

 

تصمیمم را  میگیرم ..

می روم بالا آماده شوم

نگاهم می افتد توی آینه

زل میزنم به دو تا چشم ِ گود افتاده و رنگی پریده

 

با تاکسی می روم بیمارستان ...

از در ِ اتاق که وارد می شوم

دیگر پاهایم جلو تر نمی رود

فقط دو روز ندیدمش

نمیشناسمش انگار ...

فقط چشم ها ... همان چشم های ِ ...

می روم جلو

نگاهش به رو به روست

آرام سرفه می کند ...

می خواهم حرفی بزنم

می خواهم بگویم که خودش مجبورم کرده بروم ...

می خواهم بگویم که مگر خودش قول نداده بود که بدون ِ مَ.ن ...........

نای ِ حرف زدن ندارم ...

تنها ...

سرم را می گذارم روی ِ دستانش ...

دستی لمس می کند سرم را ...

دستش را می گیرم ...

دارد نگاهم می کند ...

می خندد

بغض می کنم

می نشینم لب ِ تخت ...

و

زل می زنیم به ثانیه هایی که دارند نزدیک می شوند به پرواز ...

 

 

 

 


 


+ 10:55 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما